پرت و پلا

پرت و پلا

از هر "دری" و "وری" می نویسم
پرت و پلا

پرت و پلا

از هر "دری" و "وری" می نویسم

مرگ من

همه چیز از آن جا شروع شد که آن یک جمله را خواندم. از روی عکس پروفایل دوستم. بعد که سرچ کردم دیدم از کتاب "ناتور دشت" است. و چقدر آن عکس را بدسلیقه گذاشته بود. جمله را طوری بولد کرده بود که اصلا یک بخشی از آن را جور دیگری فهمیده بودم. 

بگذریم. اصل جمله این است: 

پسر، موقعی که آدم می میرد، این مردم خوب آدم را از چهار طرف محاصره می کنند. من امیدوارم که وقتی مُردم، یک آدم با فهم و شعوری پیدا بشود و جنازه ی مرا توی رودخانه ای، جایی بیندازد. هر جا که می خواهد باشد، ولی فقط توی قبرستان، وسط مرده ها، چالم نکنند. روزهای یکشنبه می آیند و روی شکم آدم دسته گل می گذارند، و از این جور کارهای مسخره. وقتی که آدم زنده نباشد، گل را می خواهد چه کار؟ مرده که به گل احتیاجی ندارد… ادم تا زنده است باید از کسی که دوستش دارد گل هدیه بگیرد.

(یادم باشد کتاب ناتور دشت را از خواهرزاده ام قرض بگیرم و بخوانم. خواهرم سالها پیش خوانده و کتاب دیگری هم از سلینجر دارد. اما هنوز هیچکدام را نخوانده ام. چقدر کتاب برای خواندن دارم)

خلاصه. به این فکر می کردم که چقدر خوب می شود یک روز یک دسته گل بزرگ برای خودم هدیه بخرم. از همانهایی که وقتی در شُهرت می میری مردم برایت می آورند. دلم میخواهد حالا یکی برای خودم بخرم. حالا که می توانم لمسش کنم و ببویم. بعد با خودم گفتم تو حالا  مثلا خیلی مشهوری که فکر همچو دسته گلی را می کنی؟ اصلا فکر می کنی اگر همین حالا بمیری کسی دسته گل که نه حتی یک شاخه گل هم روی قبرت می گذارد؟ نمیدانم. ولی مهم نیست. برای خودم که می توانم الان یک شاخه گل بخرم. چرا اینکار را نمی کنم؟ 

بعد به این فکر کردم که اگر مُردم دوست دارم بدنم را چه طور پنهان کنند؟ همینطور حاضر و آماده تحویل خاک دهند یا اول خاکسترش کنند بعد بدهند به خاک؟ یا شاید هم به باد؟

بعد با خودم گفتم با مرگ خودم حرف بزنم. با فرشته ی مرگ خودم. هم او که همین الان اینجا نشسته و دارد این نوشته ها را می خواند و به من می خندد.

 بعد به این فکر کردم که چقدر دور است و چقدر نزدیک است. 

بعد دیدم چقدر دوستش دارم. چون اوست که به زندگی من معنا می دهد. اگر مرگی نبود زندگی هم معنایی نداشت. همانطور که بعضی لحظات آدم اینطور می شود. آن لحظه هایی که آدم احساس مردن می کند. لحظه هایش بی روح و مرده است. آن لحظه هایی است که زندگی هیچ معنایی برایت ندارد. زنده ای ولی زندگی نمی کنی. شاید همان لحظاتی است که مرگ را فراموش می کنی. این دوست و همزاد همیشگی را. هم او که همیشه در مقابلت می رقصد. ساز می زند و آواز می خواند. وقتی او بمیرد زندگی هم مرده است. وقتی او زنده است زندگی معنا دارد. شاید آن لحظه های مرده لحظه های مردن مرگ باشد. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد