پرت و پلا

پرت و پلا

از هر "دری" و "وری" می نویسم
پرت و پلا

پرت و پلا

از هر "دری" و "وری" می نویسم

آرزوی من

بعد از دو و نیم سال دوباره دلم میخواد بنویسم. اما نمیدونم از چی. احساس میکنم حرفهای زیادی توی سرم هست که دوست دارم بنویسم و رها بشم از تجمع اونها توی ذهنم. اما انگار نمیدونم دقیقا چی داره توی سرم میگذره. 

اوکی. فهمیدم. میتونم از آرزوم بنویسم. من دلم میخواد یه هنرمند باشم. که آثاری تولید کنم. یه هنرمند تصویرگر. بیشتر دلم میخواد بتونم از این طریق به آدمها کمک کنم. مثلا چیزهایی رو بهشون یاد بدم، یا مفاهیمی رو با زبان تصویر و داستان بهشون منتقل کنم، یا اصلا صرفا برای دقایقی سرگرمی خوشحالشون کنم.  همینطور حرفها و باورها و تجربه ها و نگاه خودمو به زندگی رو با دیگران به اشتراک بگذارم و باهاشون تعامل کنم. دوست دارم از طریق پرداختن به هنر، خودمو رشد بدم. 


مرگ من

همه چیز از آن جا شروع شد که آن یک جمله را خواندم. از روی عکس پروفایل دوستم. بعد که سرچ کردم دیدم از کتاب "ناتور دشت" است. و چقدر آن عکس را بدسلیقه گذاشته بود. جمله را طوری بولد کرده بود که اصلا یک بخشی از آن را جور دیگری فهمیده بودم. 

بگذریم. اصل جمله این است: 

پسر، موقعی که آدم می میرد، این مردم خوب آدم را از چهار طرف محاصره می کنند. من امیدوارم که وقتی مُردم، یک آدم با فهم و شعوری پیدا بشود و جنازه ی مرا توی رودخانه ای، جایی بیندازد. هر جا که می خواهد باشد، ولی فقط توی قبرستان، وسط مرده ها، چالم نکنند. روزهای یکشنبه می آیند و روی شکم آدم دسته گل می گذارند، و از این جور کارهای مسخره. وقتی که آدم زنده نباشد، گل را می خواهد چه کار؟ مرده که به گل احتیاجی ندارد… ادم تا زنده است باید از کسی که دوستش دارد گل هدیه بگیرد.

(یادم باشد کتاب ناتور دشت را از خواهرزاده ام قرض بگیرم و بخوانم. خواهرم سالها پیش خوانده و کتاب دیگری هم از سلینجر دارد. اما هنوز هیچکدام را نخوانده ام. چقدر کتاب برای خواندن دارم)

خلاصه. به این فکر می کردم که چقدر خوب می شود یک روز یک دسته گل بزرگ برای خودم هدیه بخرم. از همانهایی که وقتی در شُهرت می میری مردم برایت می آورند. دلم میخواهد حالا یکی برای خودم بخرم. حالا که می توانم لمسش کنم و ببویم. بعد با خودم گفتم تو حالا  مثلا خیلی مشهوری که فکر همچو دسته گلی را می کنی؟ اصلا فکر می کنی اگر همین حالا بمیری کسی دسته گل که نه حتی یک شاخه گل هم روی قبرت می گذارد؟ نمیدانم. ولی مهم نیست. برای خودم که می توانم الان یک شاخه گل بخرم. چرا اینکار را نمی کنم؟ 

بعد به این فکر کردم که اگر مُردم دوست دارم بدنم را چه طور پنهان کنند؟ همینطور حاضر و آماده تحویل خاک دهند یا اول خاکسترش کنند بعد بدهند به خاک؟ یا شاید هم به باد؟

بعد با خودم گفتم با مرگ خودم حرف بزنم. با فرشته ی مرگ خودم. هم او که همین الان اینجا نشسته و دارد این نوشته ها را می خواند و به من می خندد.

 بعد به این فکر کردم که چقدر دور است و چقدر نزدیک است. 

بعد دیدم چقدر دوستش دارم. چون اوست که به زندگی من معنا می دهد. اگر مرگی نبود زندگی هم معنایی نداشت. همانطور که بعضی لحظات آدم اینطور می شود. آن لحظه هایی که آدم احساس مردن می کند. لحظه هایش بی روح و مرده است. آن لحظه هایی است که زندگی هیچ معنایی برایت ندارد. زنده ای ولی زندگی نمی کنی. شاید همان لحظاتی است که مرگ را فراموش می کنی. این دوست و همزاد همیشگی را. هم او که همیشه در مقابلت می رقصد. ساز می زند و آواز می خواند. وقتی او بمیرد زندگی هم مرده است. وقتی او زنده است زندگی معنا دارد. شاید آن لحظه های مرده لحظه های مردن مرگ باشد. 

زندگی می تواند یک شعر باشد

زندگی می تواند یک شوخی باشد. یک جوک بی مزه ی کوتاه.

یا داستانی بلند. به اندازه ی هزار و یک شب. 

زندگی می تواند یک ضرب المثل شود. مایه ی عبرت دیگران.

یا حکایتی شیرین برای یک دورهمی.

ادامه مطلب ...

هُش دار و شاد باش و مَتَرس

هُش دار!

راهیست راهِ عشق:

که هیچش کناره نیست.

آنجا جز آن که جان بسپارند، چاره نیست.

ادامه مطلب ...

دوباره "وقتی نیچه گریست"

کتاب "وقتی نیچه گریست" را تمام کردم. تا نیمه ی کتاب با اینکه روندداستانی جالب بوداما وجود اصطلاحات تخصصی زیاد کمی خسته کننده به نظر می رسید. اما از نیمه ی کتاب به بعد را با هیجان بیشتری خواندم. 

 بحث های فلسفی نیچه و دکتر برویر ذهن مرا به چالش می کشید. در جایی مرا به گریه انداخت و غافلگیری عجیب داستان مرا به وجد آورد. من که به طور کلی خیلی زود با شخصیت های داستان یکی می شوم و خودم را جای آنها تصور می کنم، در این کتاب نیز همذات پنداری عجیبی با شخصیت ها داشتم.   ادامه مطلب ...